گاهی خیلی زود دیر میشود/داستان کوتاه
کودک بیهوش را از بغلش روی چوکیهای انتظارخانه میخواباند. پیرمرد نفسی میکشد و کمی خود را راست میکند. آن طرفتر، خانمی با لباس سفید و روسری سیاه با دو تن از مراجعین شفاخانه که با صدای بلند و هیجانی صحبت میکردند، گفتگو داشت. پیرمرد قدری طرف او پیش رفت و صدا زد:
شناسنامه غور چاپ و رونمایی شد
پیرمرد ,گاهی ,کوتاه ,داستان ,خیلی ,زود ,میشود داستان ,داستان کوتاه ,دیر میشود ,گاهی خیلی ,زود دیر ,میشود داستان کوتاه
درباره این سایت