محل تبلیغات شما

گاهی خیلی زود دیر می‌شود/داستان کوتاه


کودک بیهوش را از بغلش روی چوکی‌های انتظارخانه می‌خواباند. پیرمرد نفسی می‌کشد و کمی خود را راست می‌کند. آن طرف‌تر، خانمی با لباس سفید و روسری سیاه با دو تن از مراجعین شفاخانه که با صدای بلند و هیجانی صحبت می‌کردند، گفتگو داشت. پیرمرد قدری طرف او پیش رفت و صدا زد:

شناس‌نامه غور چاپ و رونمایی شد

رونمایی شرح واژگان کتاب های دری مکتب از صنف 7-12

تقویم سال 1397 برای اندروید با مناسبت‌های افغانستان

پیرمرد ,گاهی ,کوتاه ,داستان ,خیلی ,زود ,می‌شود داستان ,داستان کوتاه ,دیر می‌شود ,گاهی خیلی ,زود دیر ,می‌شود داستان کوتاه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ حقوقی ناصر تورانی